به بهانه گشایش دفتر موسسه فرهنگی اکو در افغانستان
سالهاست که از زادگاه مولانا و پبرهرات خبرهای خوش کمتر به گوش می رسد. بیش از سی سال است که قله های سربه فلک کشیده پامیر و هندوکش صحنه هایی تلخ را نظاره می کنند. سالهاست که جنگ و بازهم جنگ و صدهها هزار کشته ومعلول و پاهای قطع شده، درختهای سوخته و سبزه های مین گذاری شده با نام افغانستان در هم آمیخته . واژه افغانی با جنگ عجین شده و با شنیدن نام این کشور شیون و افغان مادران داغدار در گوشها طنین انداز می شود.
اما این همۀ افغانستان نیست. افغانستان چهره ای دیگر نیز دارد که در لابلای خبرها نمی توان از آن سراغ گرفت. گشایش دفتر نمایندگی موسسه فرهنگی اکو در کابل بهانه خوبی برای سفر به سرزمین ابوریحان بیرونی بود. دیدار با جمعی از فرهیختگان و مدیران افغانی فرصتی برای آشنایی اندک با چهره ای دیگر ازاین سرزمین را بدست داد.
در ساعت 9 شب جمعه 27 فروردین هوایپمای ایر آریانای افغانستان در فرودگاه کابل بر زمین نشست. مهارت خلبان در نشاندن هواپیما ستودنی بود اما چاله و چوله های فرودگاه کابل از شیرینی این فرود آرام می کاست. دست اندازهای فرودگاه بین المللی کابل حکایت از راهی دراز برای تحقق رویاهای مردم افغان برای ساختن سرزمینشان داشت. دیدن چهره های مهربان مدیران فرهنگی و سیاسی دولت افغانستان که به پیشوازمان آمده بودند در هوای دلپذیر و بهاری کابل خستگی سفر طولانی و پرتاخیر را یکجا از تنمان بدر کرد.
در گذر از خیابانهای کم سو و پر دست انداز فرودگاه تا هتل کانتینتال ایست و بازرسیهای پی درپی، تویوتاهایی که سربازان خسته و کلاشینکف به دوش را حمل میکرد چهره شهر را جنگی کرده بود. سیم خاردار و بتون و تابلوهایی که به نشانه ایست و تلاشی ( بازرسی) پی درپی در آسمان غبار آلود در هوا می چرخیدند ناخودآگاه خاطرات آبادان و اهواز و نقده و پیرانشهر سالهای دفاع مقدس را به ذهن می آورد.
بتون و سیم خاردار و تفنگ همه جا دیده می شد. اما درلابلای این زمختیها، زندگی در جریان بود. چندین تالار باشکوه در کنار خیابان چهره ای دیگر از شهر را نشان می داد. تقریبا در تمامی این تالارها مراسم عروسی برپا بود...ماشینهای عروس به زیبایی گل آرایی شده بودند و نشان می داد که در پشت این چهره جنگی و خشن زندگی به آرامیِ نشستن بر پای سفره عقد و عروسی جریان داشت. دو چهره گوناگون شهر را در آغاز ورود به خوبی می شد دید. زندگی، آرامش و نجابت از یک سوی و سیم خارداری که غریبه ها بر دور زندگی مردمان این دیار کشیدند از سوی دیگر. بیگانگانی که از دوردستها آمدند و چهره آرام زندگی را خراشیدند...آنها که پس از هشت سال زندگی بااین مردم مهمان نواز به هنگام عبور از خیابانها در پشت شیشه های ضدگلولۀ چند جداره و به قول افغاینها ماتورهای (خودروهای) زره پوش چهره از مردم در می کشند و از نشان دادن سیمای خود به آنها می هراسند... مردم دیگر به گذرِ پرشتاب سربازان آمریکایی از خیابانها خو کرده اند... مردمی که به رسم شرقیها هر ناشناسی را پس از سلام و علیکی کوتاه به خانه مهمان می کنند پس از هشت سال زندگی در کنار این غریبه ها بادیدنشان روی می گردانند و چهره در هم می کشند...
ورود به هتل اینترکانتیننتال هم چنان آسان نیست... نمایشگاهی از بتون و سیم خاردار و ایست و بازرسیهای پی در پی... باعبور از گیت و سلام واحوالپرسی با ماموران امنیت به لابی هتل می رسیم...خوش آمد گویی چهره دوست داشتنی رئیس کابل فیلم و کارگردان سینمای این کشور که همراهی با ما را عهده دار شده به سرعت برق همه سیمهای خاردار را ازذهنها برچید و به جایشان چپرهایی از مهر نشاند... لبخندهای پرمهر جوان خوش چهره و خوش لباسی که از وزارت خارجه آمده بود راه را بر هر نگرانی می بست و مهربانیهای معاون و مدیرکل فرهنگ و هنر اقامتی شیرین را نوید می داد...با استقرار در هتل بی درنگ به سوی سفارت ایران باز هم به قول کابلهیا روان می شویم.... از کنار دژی که میگویند سفارت آمریکا است میگذریم و از لابلای دیوارهای بتونی ، سفارت تازه منفجر شده هند را پشت سر می گذاریم و سرانجام به سفارت جمهوری اسلامی ایران می رسیم.... استقبال سفیرمان دیپلماتیک نیست...لبخندها از دل برآمده ....در باغ زیبای سفارت و در هوایی دلپذیر مهمانی با شکوهی انجام می پذیرد.... شب از نیمه گذشته به هتل باز میگردیم تا به پیشواز شنبه ای پر کار برویم.... از سپیده تا شامگاه شنبه دیدارهای گوناگون یکی پس از دیگری برنامه ریزی شده...آقای فرامرز تمنا که افغانستان را در اکو نمایندگی میکند چند روز پیشتر به کشورش آمده بود تا دیدارها را هماهنگ کند...او ماموریتش را به خوبی انجام داده بود ...از هیچ یک از دیدارها نمی شد گذشت... ای کاش روز شنبه به درازی هزار ویک شب می شد تا گوشه هایی از قصه های پرغصه مردمان این دیار را برایمان حکایت کند...
سپیده شنبه از راه رسید تا آغاز نخستین روز کاری هفته کابلیها را نوید دهد...به رغم چهره نظامی و امنیتی که بر شهر حکم میراند زندگی روان بود. سرکها ( خیابانها) بند بود و سیل ماتورها (خودروها) خیابانها را فرا گرفته بود. تهران وکابل از این نظر به هم بسیار شبیه اند. راه هتل تا وزارت فرهنگ به کندی پیموده شد و از لابلای چندین پست ایست و بازرسی گذشیتم . آثار تیره دلی ناافغانیها در طبقه دوم وزارت فرهنگ همچنان دیده می شد. کسی که روحش را شیاطین تسخیر کرده بودند، جسمش را نیز به نفرت و تباهی سپرده بود تا با عملیاتی انتحاری بسیاری از فرزندان دیار خود را به خاک و خون کشد.
دیوارهای این طبقه خراب بود و رنگ سفید دیوارها را دودهای سیاهِ ناآگاهی پوشانده بود. از سیاهی گذشتیم و به طبقه بالاتر یعنی اتاق وزیرفرهنگ رسیدیم. یک دنیا صفا و نور و سفیدی...چهره آرام و متین دکترِ دانشگاه تهران روی دیگر زندگی در کابل را نشان می داد... خوش آمد گفت و ای کاش هرگز نمی گفت...سخن را با این جمله آغاز کرد کرد که به پایتخت ویرانۀ ما خوش آمدید... زبانم برای پاسخ بند آمد... بغض گلویم را فشرد... به یاد این دعای پیر هرات افتادم که «الهی در پیش خطر در پس راهم نیست، دستم بگیر که جز تو پناهی نیست...» و امروز همه باید این دعای خواجه عبدالله انصاری را بارها و بارها و هرروز برای خود و کشور فرزندان پیرهرات تکرار کنیم.. سپس دکتر رهین از روزگاری یاد کرد که کابل با لاله های زیبایش چشم هر بیننده ای را خیره می کرد.... همه چیز به خوبی گذشت... قرار و مدارهای کارها و برنامه های فرهنگی... اظهار خوشنودی و تمایل فراوان وزیر فرهنگ برای فعال شدن ظرفیت خاموش بخش فرهنگی اکو...از خوشنویسی و نقاشی موسیقی گفته شد...همه چیز برای همکاری آماده بود...پرسش از تعداد سالنهای سینما، وضعیت موسیقی و هنرهای تجسمی گویی دل وزیر فرهنگ را به درد می آورد... پاسدار فرهنگ افغانیها از چندین سالن نمایش ویران شده و گروههای از هم پاشیده خبرمیداد....با این حال نگاهش به دور دستها و آن سوی سیمهای خاردار بود...آنجا که سپید است واز دشنه و سرنیزه خبری نیست .... آنجا که سالنهای پر از جمعیت است و نمایشهایی که هر روز روی صحنه می روند ... گویی دکتر رهین صدای قریچ قریچ قلم خوشنویسان افغانی را در پشت بتونها و سیمهای خاردارمی شنید....گویی سالهاست که او را می شناختم... لحظه ها شتابان گذشت...باید راهی نگارخانه ملی می شدیم....
... رئیس نگارخانه از اینکه جلوه هایی چند از زیبایهای این دیار را از چنگال زیبایی ستیزان ربوده و بر دیوارهای نگارخانه آویخته بود خرسند بود. در طبقه بالای نگارخانه تعداد زیادی از نقاشیهای پاره پاره به نمایش گذاشته شده بود... نقاشی آهویی که از گونه اش به دونیم شده بود و از گوشه باقی مانده چشمانش گویی خون میچیکید و درختی که از ریشه اش جدا بود و جای ناخن بیرحمی برتنه زخمی اش مانده بود و گلهایی نیمه و نصفه و تصویر پروانه ای که با بیرحمی تکه تکه شده بود همه و همه داستان غم انگیز هجموم مغولهای سنگدل را به دیارمان تداعی می کرد... از لابلای نقاشیهای پاره پاره می شد خراشی که با دشنه و سرنیزه بر روح وروان افعانیها نشسته است را به خوبی دید. رئیس و مدیران نگارخانه، نقاشیهای زیبای پیشکوستان و شمار اندکی از جوانانشان را برایمان شرح کردند.... زبانِ هنر مرز نمی شناسد.
نقاشیهای قهوه خانه ای و میناتور و شماری از نقاشهایی که از مکاتب اروپایی الهام گرفته بودند گوشه هایی از هنر این دیار را نشان می داد. نگارخانه ملی البته بسیار کوچکتر و کم رونقتر از تاریخ هنر در این سرزمین بود.... در راهرویی کوچک در طبقه همکف چند نقاشی مدرن از نقاشان جوانان و معاصران نیز بر دیوار بود... به نظر می رسد سالهای طولانی جنگ مجال نوشدن هنر را از هنرمند ان ربود و هنر مدرن هنوزدر آغاز راه خویش است...این دیدار هم پرشتاب به پایان خود رسید و همه راهی کمیته ملی المپیک شدیم...
دیدار با رئیس کمیته المپیک حال و هوای دیگری داشت... از لابلای دوربینهای مختلف شبکه و در میان استقبال گرم مدیران وررزشی به میزی هدایت شدیم که قرار بود زیر نگاه دوربینها با هم رسمی سخن بگوییم. آقای ظاهر اغبر را یک دنیا شور و انگیزه و نشاط یافتم... مصمم برای کار و خدمت ... او به کارش عشق می روزید... از اهمیت ورزش و موفقیتهای جوانان افغانی در رشته های مختلف از جمله تکواندو و کاراته و پیروزیهایشان در مسابقات گوناگون گفت... هنرش این بود که 41 فدراسیون وهزاران هزار ورزشکار کشور را با بودجه ای ناچیز اداره می کرد... به خوبی می شد دریافت که کاستی بودجه و امکانات را یارای ایستادگی در برابر اراده این مرد آبدیده در میدانهای نبرد نبود... دفترکار و اتاقش در اوج سادگی و در نهایت زیبایی بود... آنقدر زیبا که مجبور شدم نصیحت پیری دانا را به او یادآور شوم... پیری کارکشته به من می گفت «جوان اتاق کارت خوب است زیبا باشد اما نه آن اندازه که دیگران را برای نشستن بر جایت تحریک کند»... خندۀ از ته دل او وهمکارانش نشان می داد که اندارزآن مرد برای هر مدیری سودمند است... البته مدیری که میزش را دوست داشته باشد...خانم فرشته معاونش بود و ویترینهای خالی را نشان می داد که به تازگی در سالن پذیرایی نصب شده بودند.... او و رئیس پرشورش روزی را می دیدند که در پشت این شیشه ها مدالهای افتخار جوانان افغانی بیش از حال می درخشند... تصور آن روز یک دنیا شور و نشاط را در آنها برانگیخته بود... آنها هم مانند دوکتور سید مخدوم رهین از همه سیمهای خاردار و بتونهایی که دیگران بر راهشان کشیده اند با قدرت گذشته بودند و به آن سوی سیمها وبتونها رسیده بودند.... آنها گویی آن سوی سیاهیها را می دیدند و با همه وجود میکوشیدند دست جوانانشان را بگیرند و آنها را از این همه موانع عبور دهند ...میز ناهارشان نمایشگاه روح بلند شرقیها در پذیرایی از میهمانها بود... گفتم که در اندیشه دعوتتان به ایران بودم پذیرائیتان کار را دشوار کرد... میگفت افغانستان فقیر است اما نه آن اندازه که نتواند از میهمانهایش پذیرایی کند...قهرمان دوو میدانی هم میهمان نوازیش را با تهیه آشی افغانی و البته بسیار خوشمزه که خود پخته بود نشان داد....خانم روبیناهوای سیاست کرده بود و در اندیشه نامزدی برای مجلس برای انتخابات در پیش رو بود... 25% نمانیده زن در مجلس ملی افغانستان وبدست آوردن سمتهای مهم در دولت، انگیزه زنان افغانی را برای فتح قله های سیاست دوچندان کرده است... به شوخی گوشزد شد که از تجربه ایرانیان درس بگیرند و به اصطلاح خیلی هم جو گیر نشوند . چون زنان افغانی هم مانند زنان ایرانی قدرتمندند و اگر وارد میدانهای سیاسی و اجتماعی شوند گروه گروه مردان افغانی هم باید مانند شیرمردان ایرانی به آشپزخانه ها رانده شوند و طعم شیرین بچه داری را بیازمایند....چرا که نه؟
پر شتاب راهی صدا و سیمای افغانستان شدیم. ساختمان نیمه کاره ای که روسها پی اش را ریخته بودند وساحه ها ( میدانهای) سبز و نیمه تمام و فرد میانسالی که در برابر ساختمان قدیمی و فرسوده رادیو بر نیمکتی نشسته بود و احتمالا برای گویندگان مطلب می نوشت نخستین مناظری بود که به چشم می خورد...آقای واحد نظری رئیس تنها شبکه دولتی از بین بیست و پنج شبکه تلویزیونی خصوصی منتظر و به قول افغانیها نگرانِ ما بود. بازهم گرمی و صفا و صمیمیت... او که عمری را در آلمان گذارنده بود و برای یاری مردمانش به وطن بازگشته بود خود را در رقابتی نابرابر با چندین شبکه خصوصی می دید. از نگاهِ او بسیاری از شبکه های تجاری و خصوصی برای کشاندن بینندگان به سوی خود ازهر ابزاری بهره می گیرند بدون اینکه نگران و دل مشغولِ فرهنگ بومی و ملی خویش باشند. اما شبکه ملی که می خواهد شبکه ای برای ملت افغانستان باشد و در نتیجه نمی تواند و نمی خواهد چنین باشد در این رقابت با دشواری های فراوان روبه روست...پیچدگی دنیای سیاست نیز دیگر مشکل شبکه ملی افغانستان بود....شوخ طبعی و حاضر جوابی آقای نظری ملاقاتی شیرین را موجب شد.... قرار شد کتابهای طنزی که نوشته است را بعدا برایم بفرستد... شنیدن فعالیتهای موسسه فرهنگی اکو برای او که شیفته فرهنگ بود و به شدت با سیاسی شدنش مخالف بود امیدش بخش می نمود...هردو باید به سرعت به ساختمان حفظ میراثهای فرهنگی و گردشگری می رفیتم تا در مراسم گشایش دفتر موسسه فرهنگی اکو حضور یابیم...
نوبت گشایش دفتر اکو رسید...همه آمده بودند سفرای چندین کشور عضو اکو در افغانستان، مشاور فرهنگی رئیس جمهور، مقامات وزارت خارجه، مدیران گردشگری و ورزش و روزنامه نگاران و خبرنگارهای مختلف... موافقتنامه ها امضا و مبادله شد... فلاش ها و کف حاضرین آغاز فصل تازه ای از فعالیتهای اکو در افغانستان را نوید می داد... سخنان آرام و امید بخش وزیر فرهنگ نشان از اراده ای قوی برای فعالیتهای فرهنگی میداد... درنوبت سخن خود یاد آوری کردم که جهان وامدار مردمان سرزمین اکو می باشد ...اکو سرزمین خورشید است. خورشید علم و عرفان و معرفت از این دیار به جهان تابیده و امروز هم جهانِ خسته از مادیت چشمش به سرزمین مولانا و حافظ و سعدی دوخته شده...یاد آور شدم که مردم این دیار باید بدانند از یک خانواده کهن وپرافتخار فرهنگی اند و باید کوشید تا مرزها را از ذهن ساکنان سرزمین خورشید پاک کرد...
روز شنبه نفس نفس زنان جای خود را به شبی به یاد ماندنی و زیبا داد. تیرکها و ستونهای رستوران -سنتی کابل پس از ساعتها رصد کردن ماه، خورشید را با دستپاچگی بدرقه کردند . آنها از سپیده دم لحظه شمار تابش ماه بودند تا ضیافت با یادماندنی شام وزیر فرهنگ کابل را نظاره گر باشند...قریچ قریچ استکانها و طنین دل انگیز تار و رباب و عود و دکلمه زیبای اشعار حافظ و مولانا و بیدل خوشترین پایان روز دراز و فراموش نشدنی شنبه بود....
دکتر مختوم رهین برای افتتاح دفتر پس از بوسیدن قرآن مجید از خداوند متعال خواست تا این اقدام منشا خیر وبرکت باشد و اینجانب در نوبت سخن خود دعای پیرهرات را مناسب حال دیدم که : خدایا به ما آن ده که ما را آن به و مارا وامگذار به که ومه..
در راه بازگشت هواپیمای کابل مشهد درفرودگاه قندهار توقفی کوتاه داشت. از چاله چوله های فرودگاه کابل خبری نبود....تمام فرودگاه در تسخیر نیروهای آمریکایی بود... نمایشگاهی از زره پوشان و چرخ بالهای آمریکایی... برخلاف کابل اینجا همه چیز در اختیار آمریکائیهاست... اینجا دیگر نیاز به پنهان کردن چهره نیست.... زنی آمریکایی با لباس ورزشی در حال دویدن است... سرباز و یا فرماندهی که تنها شلوارکی بر تن دارد در حال نرمش است... اینجا قندهار است... در قندهار نیازی به در کشیدن چهره نیست....همه چیز در اختیار آمریکایئها است... افغانی اینجا غریبه است... از چاله چوله های فرودگاه کابل دیگر خبری نیست.....